mosa va shabaan
چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۵۵ ب.ظ
دید موسی یک شبانی را به راه کوهمی گفت ای خدا وای اله
توکجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
دستک بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای توهمه بزهای من ای به یادت هی هی وهی های من
زین نمط بیهوده می گفت آن شبان گفت موسی با که هستت ای فلان
گفت با آن کس که مارا آفرید ا ین زمین و چرخ ازاو آمد پدید
گفت موسی های خیره سرشدی خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژاست وچه کفراست و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار
گرنبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را
گفت ای موسی دهانم دوختی وزپشیمانی توجانم سوختی
جامه رابدرید و آهی کرد و تفت پافتاد اندر بیابان و برفت
وحی آمد سوی موسی از خدا بنده ی مارا زما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی نی برای فصل کردن آمدی
در حق اومدح و درحق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم
مابری ازپاک و ناپاکی همه ازگران جانی و چالاکی همه
من نکردم خلق تاسودی کنم بلکه تا بربندگان جودی کنم
خون شهیدان راز آب اولی تراست این خطا ازصد ثواب اولی تراست
لعل راگر مهر نبود باک نیست عشق را دریای غم غمناک نیست
دردل موسی سخن ها ریختند دیدن وگفتن به هم آمیختند
چون که موسی این خطاب ازحق شنید دربیابن درپی چوپان دوید
عاقبت دیافت او را وُ بدید گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی وترتیبی مجوی هرچه می خواهد دل تنگت بگوی
۹۳/۰۶/۰۵
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.